گاهی شاید بشود
میشه زحمت زیاد نکشید ولی بازدهی نسبی خوبی داشت اما اون چه که مسلمه اینه که نابرده رنج گنج میسر نمی شود. ما هم که خدا رو شکر خودمونو امانت الهی میدونیم و رنج نمی بریم زیاد.
اما جدا از این کسشرا باید عرض کنم که استقلال واقعا مفهوم ارزشمندیه. خوبه که حتی کارامون از همدیگه مستقل باشن و عدم حصول یکی بر دیگری تأثیر نذاره. یکمی روزگار و کسشر بازیاشو ول کنیم رو هرچی حساسیت نشون ندیم. مسئولیت انجام دادن یا ندادن کارها نهایتا فقط به خودمون برمیگرده. اگه نخوندم اگه نرفتم اگه اینجام اگه اونجام و ... . اینا همه و همه نتیجه ی تصمیم های ماست. نتایجی که هرچقدر هم شرایط توشون مؤثر باشه این ماییم که تیر آخرو میزنیم. و مهم تر از همه چیز اون تیر آخره که به هدف بزنیم یا نه.
مثل فوتبال که حالا قبلش هر گِلی هم به سرشون بزنن مهم اون ضربه ی آخره که گل بکنی یا نه.
شب بعد امتحان رو خیلی دوست دارم.
همه چی تموم شده.
آخیییییش
آره من خیلی کارا میتونم بکنم
برم شام تا مجددا دعوت نشدم
که شدم:|
نگاه خوب، زندگی خوب
بخوام شروع کنم حرف بزنم موضوعات زیادی هست اما واقعا سخته نوشتن این همه موضوع
اون دوستم نیومدنش قطعی شده بود و من هم دیگه از خیر عروسی رفتن گذشته بودم تا وقتی که سر سفره ناهار نشسته بودم و گوشیم زنگ زد. از اونجایی که شماره سیو نبود حدس زدم شاید اون ترم پایینی مونه که بهش پیام دادم یه چیزی پرسیدم (در حالی که اصلا شماره همدیگه رو نداریم)، و با همین ذهنیت جواب دادم و حرف زدم. تا حدود ۱۰_۱۵ ثانیه ی اول مکالمه هنوز فکر میکردم اونه تا اینکه موضوع مکالمه نمایان شد و موضوع چیزی نبود جز "عروسی" !
ای دل غافل. خانم ترم پایینی مون نیست اون یکی دوستم و همسایه مونه. همون که یه سال کوچیک تره. گفت چرا نمیای و اینا. پاشو بیا ببینیم همو. خوش میگذره و فلان. منم گفتم باشه.
چون واقعا نمیدونستم برم یا نه. به شدت نیاز داشتم یکی برام تصمیم بگیره. برا همین به نرمی استقبال کردم.
خلاصه رفتیم و کلی هم شمشین کردیم. بالاخره مدت زیادی بود ندیده بودیم همدیگه رو. ماشالا چقدرم خانم شده بود. با اینکه اون حرص و شیطنت های اون موقع ها رو هنوز داشت ولی از اینکه چنین دوستی داشتم و شاید دارم راضی ام.
امروز فهمیدم دوران بچگی من، حتی بعضی شناخت هام هم تقلیدی بوده. نمونه اش همین دوستم. چون آبحیم و مامانم خیلی خوششون نمیومد منم همش میگفتم فلانه بهمانه. دقیقا یه سری حرف و تفکر کپی از مامان و آبجیم.
اما واقعا اون تو نوع خودش یه دختر فهمیده و با فرهنگه. به چیزایی توجه داشت که واقعا منِ انقدر مدعیِ فهمیدگی هم توجه نکردم.
خانواده هامون و محیطمون کاملا متفاوت از هم هست. بیست هزار تومنی که من یه هفته رو باهاش میگذرونم پول روزانه ی کافه رفتن اونه. من اگه یه هفته هم خونه نباشم شاید دلم چندان تنگ نشه برا خانواده ام. اما اون تو همون چند ساعتی هم که اومده بود عروسی وقتی مامانش زنگ زد بهش گفت دلم برات تنگ شده. در حالی که من هرگز این جمله رو برا اعضای خانواده ام به کار نبردم.
اون شبا قبل خواب مامانشو میبوسه یکم پیشش دراز میکشه بعد میره میخوابه و اومدنی عروسی باباش بغلش کرده بوسش کرده ولی من فقط وقتی که خیلی کوچیک بودم عادت داشتم به بابام شب بخیر بگم بخوابم. که جو سنگین خونه و رابطه های درون خانوادگی مون حتی مجال ماندگاری اون عادت رو هم نداد.
میخوام بگم تفاوت خیلی خیلی زیاده
اما چیزی که تو بچگی باعث میشد من زیاد ازش خوشم نیاد این تفاوت ها نبود. بلکه تفکر قرضی من بود.
تفکری که آدمای متفاوت از خودمون رو خیلی نمیپسندید، آدما رو قضاوت میکرد، و خودمون رو صاحب فرهنگی غنی میدونست. چرا که ما خانواده ی فرهنگی هستیم.
اما حالا تفکر من این نیست. من دلم میخواد آدما رو دوست داشته باشم. همه ی آدمایی که تو نوع خودشون خوبن.
و آدما خیلیاشون خوبن، اگه ما بهشون خوب نگاه کنیم:)
انتخاب
اونقدری که پول بدم بالاشون خوشم نیومد
ایشالا یه روز ارزش پول برامون کاهش پیدا کنه بریم تو لباس خریدن اسراف کنیم به این منوال که وقتمونو صرف فکر کردن و گشتن زیاد نکنیم
فردا عروسی هم کلاسی ابتدایی همسایه ی قدیمی مونه که یک سال ازم کوچیک تره که میشه دختر شاگرد دوران تدریس نهضت آبجیم
هیچ مناسبتی جز رودربایسی به ذهنم نمیرسه برای دعوت شدنم
یه دوستمم که احتمال زیاد سر دعوت کردن اون تو رودربایسی گیر کرده و منم دعوت کرده خودش نمیاد احتمال زیاد
این ماجرا رو همینجا نگه دارید
چتری هام بلند شده بود و امروز از اونجایی که میخواستم با مرضیه برم بیرون برداشتم کوتاهش کردم
سر سفره شام نشسته بودیم و غذامونو میل میکردیم که آبجی گفت :"مرجان گور نقد قیسالتمیشان توکلرین لاپ کتدی اولموشان" و دگربار حماسه آفرید. خیر و صلاحمو میخواد بابا میگه من بگم بهش یکی بیرون نگه ناراحت شه یا اینجوری ضایع نمونه بهش بخندن. آره بابا دلش میسوزه برام
الان بالاخره من هنوز نمیدونم عروسی برم یا نه
آللاها تاپشیردیم
بدین سبب فردا به قصد خرید مانتویی سنگین رنگین و ساده و راحت، مناسب دانشگاه، به سوی شهر رهسپار میشم
اینکه میگم شهر دیگه اصطلاح شده برا ما عادیه
ولی خب برا شما بگم که دانشگاهمون خارج شهره. ما هم درصد و سهم زیادی از لحظات بیداری مون اونجا میگذره و چشممون به جمال شهر روشن نمیشه. فقط تو تاریکی پاورچین پاورچین از حاشیه اش رد میشیم میریم تو خونه هامون طوری که کسی رو بیدار نکنیم.
اینطوریه که جمله ی "فردا میخوام برم شهر" معنا پیدا میکنه.
حالا گذشته از این موضوعات، نیز بماند که حقوق رو ریختن ولی ۴۰۰ هزار تومن ناقابل بیشتر عایدمون نیست و من با جدیت تمام از پدر گرامی دعوت میکنم لقب نایب ضامن آهو رو بپذیره
وگرنه چه حکمت و منطقی میتونه پشت اینهمه پول قرض دادن و بذل و بخشش مادیات و معنویات یک خانواده باشه
به هر صورت حقوق بنده سر جاشه و فی الحال میتونم تا وقتی که بدهکاران این خانوار کاسه ی روزی مون رو پر کنن از جیب اینجانب پول مانتویی که نمیدونم پیدا میکنم یا نه بپردازم تا بعد ببینیم چی میشه
با اینکه تعداد مانتوهام بالاست ولی باید عرض کنم من خلاف انتظار آدم قانعی هستم و اولین باره که خارج از موعد قصد بر تهیه ی مانتو کردم
موعد برابر است با نوروز و بوی ماه مهر
حالا یه امسال نیمه شعبان رو هم بذاریم تو موعد ها واسه تنوع و رضایت مسلمین عالم
خدایا به امید تو
دلم میخواد بخوابم
اون وقته که ممکنه حس کنیم دیگه خودمون نیستیم. اما بهتره بدونیم ما همیشه خودمونیم. فقط فراموش می کنیم خودمون بودن احتیاجی به بررسی نداره. و ما هروقت سعی نکنیم چیز دیگه ای باشیم مسلماً خودمون خواهیم بود.
و من اللّه توفیق
برگشتم و عکسای قدیمی رو نگاه کردم. روزایی که گذشته. روزایی که شاید انقدر درگیر نبودم. راحت تر زندگی میکردم و حال و هوای دیگه ای داشتم.
نمیدونم چی بگم
ولی دوباره فهمیدم که هرچی باشه، من همونم.
دلم خیلی تنگ شده بود برا روزای راحت
دلم خیلی تنگ شده بود برا خودم
برای اینکه به جای کلی فکر و درگیری و دغدغه
به جای سرزنش و سرکوب
یه نگاه مهربونی به خودم بکنم و
به خودم اطمینان بدم که هنوز هستم
دلم برای نگاه مهربون خودم تنگ شده بود
نگام کن دختر دادا
شاعر می فرمایه:
دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه
آخیش
وقتی تنهایی کارهایی که تصمیم میگیری انجام بدی و حتی زمان بندی شون کاملا مستقل از دیگرانه و تو آزادی هرکاری که بهتره بگم صلاح میدونی انجام بدی
میتونی ساعت ها بشینی و خیره بشی اینور اونور و ساعت رو نگاه کنی که میگذره
میتونی بیفتی به جون گوشیت و چشمات پدر جفتشونو دربیاری
میتونی حوصله ات سر بره و کلافه بشی
گشنه ات بشه و احساس بیچارگی کنی
میتونی بیاری تو سکوت مطلق عصرونه بخوری و لذت ببری از اینکه این فرصت طلایی شامل حال دستگاه گوارشت شده و میتونه در آرامش کارشو بکنه
میتونی به پوستت برسی
میتونی لباساتو دربیاری و نفس کشیدن تنتو حس کنی
برا خودت چای دم کنی
و بدون اعتراض بشینی درس بخونی که هیچ جنبنده ای توی خونه نمیجنبه. شاید باورت نشه که حتی مگس هم گاهی نیست.
خیلی وقتا مهم نیست نهایتا این درسو خوندی بعدا تموم شد یا نه
ولی همیشه اون لحظه هایی که با رضایت نشستی پاش مهمه
خیلی هم جالبه
چون از انجام چیزی که فکر میکنی اهمیتی نداره لذت میبری
در اون صورت بعدها چطور میتونی از انجام چیزایی که فکر میکنی مهمه لذت نبری؟
آدم وقتایی که تو خونه تنهاست یه جورایی لذت بردن رو یاد میگیره
من خانواده ام رو دوست دارم ولی ساعت های تنهایی تو خونه خیلی خوبه
یه جورایی اصلا "آخیش" درونش نهفته ست ^_^